بی عدل. بی نظیر. بی مثل. بی مانند: فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت. فردوسی. چو برداشت از آن دوکدان پنبه گفت بنام خداوند بی یار و جفت. فردوسی. در لئیمان به طبع ممتازی در خسیسان به فعل بی جفتی. علی قرط اندکانی
بی عدل. بی نظیر. بی مثل. بی مانند: فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت. فردوسی. چو برداشت از آن دوکدان پنبه گفت بنام خداوند بی یار و جفت. فردوسی. در لئیمان به طبع ممتازی در خسیسان به فعل بی جفتی. علی قرط اندکانی
حالت بی صفت. در اصطلاح تصوف (نقشبندیان) ، از خود بیخود شدن، از خود رستن، مدهوش گشتن در حال سماع و جذبه است. (از رشحات کاشفی، نسخۀ خطی) : اثر آن توجه مشاهدۀ بی صفتی محض بود و در آن بی صفتی هیچ اثری و گردی دیده نمیشد. (انیس الطالبین ص 23).
حالت بی صفت. در اصطلاح تصوف (نقشبندیان) ، از خود بیخود شدن، از خود رستن، مدهوش گشتن در حال سماع و جذبه است. (از رشحات کاشفی، نسخۀ خطی) : اثر آن توجه مشاهدۀ بی صفتی محض بود و در آن بی صفتی هیچ اثری و گردی دیده نمیشد. (انیس الطالبین ص 23).
مرکّب از: بی + صلت = صله، بی صله. بدون جایزه. بی پاداش: بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)، رجوع به صلت و صله شود، باعار (از اضداد است) : جهان را فخر باشد خدمت من عار نی ایرا که من از گوهر و اصل و نژاد و فخربی عارم. سوزنی. رجوع به عار شود. - بی عار و بی کار، ولگرد و بی نام و ننگ. - بی عار و ننگ، که از عار و ننگ نپرهیزد. - ، با عار و ننگ (از اضداد است)، (یادداشت مؤلف)، رجوع به عار و ننگ شود
مُرَکَّب اَز: بی + صلت = صله، بی صله. بدون جایزه. بی پاداش: بی صلت و مشاهره این چنین قصیده گفت تواند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)، رجوع به صلت و صله شود، باعار (از اضداد است) : جهان را فخر باشد خدمت من عار نی ایرا که من از گوهر و اصل و نژاد و فخربی عارم. سوزنی. رجوع به عار شود. - بی عار و بی کار، ولگرد و بی نام و ننگ. - بی عار و ننگ، که از عار و ننگ نپرهیزد. - ، با عار و ننگ (از اضداد است)، (یادداشت مؤلف)، رجوع به عار و ننگ شود